او دلاوري از روستاي مرغملك در چهارمحال و بختياري، سردار فرمانده تيپ مالك اشتر بود كه در هشتمين روز از آبان ماه سال 1394 آسماني ميشود و مزد مجاهدتهايش را در جوار حرم زينب كبري(س) در منطقه اثرياي حلب ميگيرد.
گفتوگوي روزنامه جوان با همسرش خانم مسعودي را پيش رو داريد.
همسرتان از رزمندگان دوران دفاع مقدس بودند، ازدواجتان در همان دوران بود؟
عزتالله متولد دوم فروردين ماه 1342 بود و بارها در جبههها شركت كرده بود. منتها من و همسرم سال 1372 با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم، مراسم و ازدواجي كاملاً سنتي. خانواده من نسبت به شغل ايشان آگاهي كاملي داشتند. خودم هم شخصاً تعلق خاطري به افراد نظامي داشتم و دوست داشتم كه همسرم فردي نظامي باشد. منتها ازدواج با يك نظامي سختيهاي خودش را داشت. با وجودي كه جنگ تمام شده بود، اما مأموريتهاي شغلي عزتالله تمامي نداشت. البته ايشان از سختيهاي شغلش به من گفت و در چند سال زندگي مشتركمان اكثرا در مأموريت بود. همسرم بيشتر در شمالغرب كشور و در مبارزه با گروهكهاي كومله و پژاك و پ. ك. ك فعاليت ميكرد. عزتالله هميشه حسرت سالهاي جنگ و دوستان شهيدش را ميخورد.
پس از همان ابتداي آشنايي تكليف بر شما مشخص بود، با كسي ازدواج كرديد كه شهادت آرزوي هميشگياش بود؟
بله، ميدانستم كه آرزوي شهادت دارد. هميشه در صحبتهايش حرف از شهادت بود ايشان ميگفت دوست دارم مرگم با شهادت در راه خدا رقم بخورد. خلق و خويش با شهيد و شهادت عجين شده بود. هميشه كتابهايي را كه در مورد شهدا نوشته شده بود برايم ميآورد و ميخواست كه مطالعه كنم. در هفته دفاع مقدس ما را براي آشنايي با جنگ، جبهه، مفهوم ايثار و شهادت به نمايشگاههايي ميبرد كه به مناسبت هفته دفاع مقدس در سطح شهر برگزار ميشدند. خوب به ياد دارم سال 1386 كه به مكه مشرف شديم تا چشمشان به خانه خدا افتاد، آرزوي شهادت كرد.
خانم مسعودي از شهيد فرزندي هم به يادگار داريد؟
حاصل زندگي 22 سالهمان دو پسر به نامهاي رضا متولد 74 و مهدي متولد 84 هستند.
گويا روند شغلي همسرتان باعث ميشد كه شهادت همراه زندگيشان باشد؟
عزتالله هميشه به من ميگفت دوست ندارم به مرگ عادي بميرم. من هم ميگفتم غير از شهادت حق تو نيست. روند شغلياش هم طوري بود كه هميشه امكان شهادتش بود. از سال 1371 و همزمان با ورود ايشان به سپاه تيپ 44 قمربني هاشم (ع)استان چهارمحال بختياري، مأموريتشان در مبارزه با تروريستها آغاز شد. از مبارزه با گروهكهاي تروريستي جداييطلب همچون كومله و دموكرات در شمالغرب گرفته تا گروهكهاي خرابكار و قاچاقچيها در اقصي نقاط كشور، جزئي از كار همسرم شده بود. از جمله مأموريتهاي شهيد سردارسليماني ميتوانم به مبارزه با گروهك پژاك در ارتفاعات شمال غرب اشاره كنم كه در اين مسير جمعي از ياران و همرزمانش به فيض شهادت نائل آمدند. اما قسمتش بود كه در نهايت آن سوي مرزها براي دفاع از اسلام در جبهه مقاومت اسلامي به شهادت برسد.
اولين بار كي براي دفاع از حرم اهل بيت راهي شدند؟
اولين اعزام همسرم ارديبهشت سال 1394 بود. اولين حضورشان بيسروصدا بود و كسي اطلاع نداشت. تنها من و فرزندانش ميدانستيم كه ايشان سوريه هستند. دو ماهي حضور داشت و بعد به مرخصي آمد و دوباره شهريور ماه 94 طي نامهاي كه برايشان آمد، مأمور شدند تا به سوريه بروند و فرماندهي تيپ مالك اشتر را در سوريه عهدهدار شدند. بار دوم كه ميخواست برود، وقتي از سركار آمد خوشحال بود. پرسيدم چي شده؟ گفت برايم نامه آمده بروم سوريه. تا زمان رفتنشان يك هفته وقت داشت تا به همه كارهايش برسد. وقتي زمان رفتن رسيد، بعدازظهر همان روز رفتيم پارك، بعد هم رفتيم خريد براي خانه و كلي سفارش بچهها را كرد و به بچهها ميگفت مراقب مادرتان باشيد. بعد از صرف شام راهي سوريه شد.
رفتنش برايتان سخت نبود؟
از آنجايي كه زياد به مأموريت ميرفت براي ما عادي شده بود. چندان سخت نبود. همسرم نيروي تكاور بود و ما با اين نبودنها كنار آمده بوديم. رضا فرزند بزرگمان، زماني كه قبر حجربن عدي را نبش كرده بودند ميگفت بايد برويم سوريه و جلوي دشمن را بگيريم، نكند به حرم حضرت زينب(س) دست درازي كنند. مهدي فرزند كوچكمان ميگفت بابا ميشود نروي سوريه. پدرش هم ميگفت ما بايد برويم تا از حرم حضرت زينب(س) دفاع كنيم. اما ابتداي رفتنشان به سوريه به من گفت كه ما به عنوان نيروهاي مستشاري ميرويم. براي مشاوره نظامي نيرويهاي سوريه و آموزش آنها ميرويم. بعد از شهادتش من متوجه فعاليتها و مسئوليت ايشان در منطقه شدم.
كمي از خصوصيات اخلاقي شهيد بگوييد.
خب قسمت و خواست خدا بر اين بود كه ايشان در دفاع از حرم بيبي زينب(س) به شهادت برسد.
اما ويژگيهايي در وجود ايشان بود كه به نظر من شهادت را برايشان رقم زد. نماز اول وقتش هرگز ترك نميشد. معمولاً بعد از نماز قرآن ميخواند. به پرداخت خمس بسيار توجه ميكرد. همسرم بسيار مهربان و مهماننواز بود. دستي در امور خير و رفع حوائج نيازمندان داشت. هيچگاه از مقام و موقعيتش سوءاستفاده نكرد. همواره همه را به ورزش كردن تشويق ميكرد و خودش هم اهل ورزش بود.
به نظر من شهادت براي ايشان به واسطه دعاهاي خيري رقم خورد كه پشت سرشان بود. چون در كارهاي خير پيشقدم ميشد. هر كسي مشكلي داشت تا آنجا كه از دستش برميآمد كمك ميكرد. به پدر و مادرشان بسيار توجه و رسيدگي ميكرد و احترامشان را داشت. وقتي پدرش در حقش دعا ميكرد بسيار خرسند ميشد. من هميشه به خود ميگويم دعاي پدرشان و بسياري ديگر در حقش اجابت شد.
بعد از شهادت همسرتان، بستگان و اطرافيانتان چه عكسالعملي داشتند؟
كنايههاي زيادي شنيدم كه به من ميگفتند شما بوديد كه اجازه داديد همسرتان به سوريه برود. اما من ميگويم: من چه رضايت ميدادم چه نميدادم، آنها براي دفاع از حرم انتخاب شده بودند و بايد ميرفتند. برخي هم كه طعنه ميزدند مدافعان حرم براي پول ميروند! با شنيدن اين صحبتها به شخصه دلم به درد ميآيد، اصلاً اينطور نيست. ما خدا را شكر همه چيز در زندگي داريم پس چه دليلي ميتوانست همسر را به شام بلا بكشاند. او رفت تا پاي اعتقاداتش بماند، رفت تا به يك عمر يا ليتني كنا معك گفتنهايش جامه عمل بپوشد. خوب بسيار خوشحالم كه رهبري حجت را تمام كردند و فرمودند: امروز اگر در سوريه و عراق نجنگيم بايد در شهرهاي خودمان جلويشان بايستيم.
شما با رهبر معظم انقلاب ديداري داشتيد؟
شهيد بزرگوار خيلي دوست داشت به ديدار رهبري برود اما قسمت نشد و سعادت نداشت. اما بعد از شهادتش ما به محضر امام خامنهاي رسيديم. من در آن ديدار خدمت آقا عرض كردم شهيد بزرگوار خيلي دوست داشت شما را زيارت كند، ولي امكانش فراهم نشد. رهبر عزيز فرمودند كه كم سعادتي از من بوده است. آنجا حس عجيبي پيدا كردم كه رهبر جهان اسلام با اين همه بزرگي و عظمت، نديدن شهيد را از كمسعادتي خود ميدانست.
به زيارت مزار عمه سادات مشرف شدهايد؟
شهيد در مدت دو ماهي كه در سوريه بود، تماس ميگرفت و ميگفت كه من بسيار مشغله دارم و نميتوانم به ايران بيايم شما بياييد سوريه. ما قرار بود به زيارت برويم كه ايشان شهيد شدند و بعد از شهادتش به زيارت عمه سادات رفتيم. آنجا به خودم افتخار كردم، چراكه هركسي اين لياقت را ندارد همسر شهيد مدافع حرم باشد. من از حضرت زينب(س) ميخواهم برايمان دعا كنند كه خدايي ناكرده از راهشان منحرف نشويم و راه شهيدمان راه ما باشد و از خدا بخواهد صبر زينبي به من و بچههايم بدهد.
شهيد سفارشي براي بچهها داشتند؟
هميشه در صحبتهايشان به من ميگفت كه مراقب بچهها باشم. شهـيد بزرگوار سفارش زيادي داشت از جمله اين سفارشها توصيه اكيد به نماز اول وقت، اداي وجوهات شرعي، خمس، زكات و توجه به همه فرائض ديني و حمايت بيقيد و شرط و بدون تسامح و تساهل از ولايت مطلقه فقيه. . . از سفارشهاي ديگرش تأكيد به كسب روزي حلال و جلوگيري از ورود لقمه حرام ولو به اندازه دانه خردل به زندگي بود. البته بايد بگويم خودش در انجام اين امور پيشتاز بود و سپس ديگران را ترغيب ميكرد.
از نحوه شهادتشان اطلاعي داريد؟
عزتالله در روز جمعه هشتم آبان ماه 1394 در اثريا (حلب) به شهادت رسيد. ايشان 20 روز قبل از اينكه در سوريه به شهادت برسد، زخمي هم شده بود. آنطور كه به ما اطلاع دادند در جنگي تن به تن شهادت را كه آرزوي سالهاي بيقراري و مجاهدتش بود در آغوش كشيد. ايشان فرمانده تيپ مالك اشتر بود و چون مالك تا آخرين نفس جنگيد.
وقتي خبر شهادت همسفر و همراه 22 ساله زندگيتان را شنيديد، چه كرديد؟
خب اين سؤال را نميشود خيلي راحت پاسخ داد. هر كسي هم جاي من بود وقتي خبر از دست دادن عزيزش را بشنود به نظرشما چه حالي ميشود. آن هم عزيز سفركردهاي كه دو ماهي نديده و در تدارك آمدن و ديدارش باشي و بعد خبر شهادتش را بدهند. ميشود گفت بدترين خبر است. خبر شهادتش را خانواده خودم به من اطلاع دادند. از دست دادن عزيزمان اگر به غير از شهادت و رضاي خدا بود هرگز تحملپذير نميشد اما اين رفتن و جدايي چون براي رسيدن به قرب الهي و رضايت خداوند و براي ياري رساندن به امام زمان (عج) است، تحملپذير ميشود. اما دلتنگيها برايشان همچنان با ما سر ناسازگاري دارند. براي من و بچهها خيلي دوري از شهيد بزرگوارمان سخت است، دلتنگش ميشويم اما من به داشتن چنين همسري افتخار ميكنم و بچهها هم به خاطر داشتن چنين پدري به خود ميبالند، مجاهد و رزمندهاي كه در گردان زينبي ثبت نام كرد و راهي شد، رفت و دلاورانه جنگيد و اجازه نداد تا منطقه تحت فرماندهياش به دست تكفيريها بيفتد. فاش ميگويم همسرم شهادتت گوارايت باد. روزي ايشان شهادت بود.
مراسم تشييع سردار شهيد عزتالله سليماني چطور برگزار شد؟
مانند مراسم تشييع شهداي مدافع حرم در كشور، بسيار مراسم با شكوهي براي ايشان برپا شد. تشييع شهيدم مصادف با روز 13 آبان ماه سال 1394 بود. سردار شهيد عزتالله سليماني در زادگاهش به خاك سپرده شد و در كنار همرزمان و شهداي دوران دفاع مقدس آرميد.
اين روزها در ايام ماه مبارك رمضان جاي خالي شهيدتان با وجود نبودنهايش در زندگي بيش از پيش حس ميشود؟
بله، قطعاً همينطور است. مرتبه اولي كه راهي سوريه شدند همزمان با ماه مبارك رمضان سال 1394 بود. همسرم از همانجا تماس ميگرفتند و ما را براي سحري بيدار ميكردند. حدوداً 15روزي از ماه رمضان گذشته بود كه به مرخصي آمد. من و بچهها با هم قرار گذاشتيم كه يك استقبال گرمي از ايشان داشته باشيم، براي همين هر بار كه تماس ميگرفت من ميپرسيدم كه دقيقاً كي ميايي؟ ايشان هم ميگفت كه مشخص نيست، ميخواست ما را با آمدنش غافلگير كند. اما من و بچهها هم برنامههاي خودمان را داشتيم. خوب به ياد دارم جمعه صبح بود كه ساعت 5 به خانه رسيد. همه برنامههايمان را به هم ريخت. گفتم چرا نگفتي ميآيي؟ گفت اينطوري بهتر است من ميدانستم كه شما ميخواستيد تشريفاتي كنيد. اما ما كار خودمان را كرديم. بنر خوشامدگويي، قرباني كردن گوسفند و. . . اما همسرم اصلاً اهل تشريفات نبود. دوست داشت همه چيز ساده باشد. 13 تيرماه 1394بود كه خودش با همه فاميل تماس گرفت و آنها را براي مراسم افطاري و شام دعوت كرد. آخرين افطاري با عزيز دلمان بود كه خيلي هم خوب برگزار و براي هميشه در ماه مبارك رمضان به يادماندني شد.